معنی شک و گمان

فرهنگ فارسی هوشیار

شک

دودلی، ریب، گمان، خلاف یقین، شبهه پارس تازی گشته شک شک به فتح اول در عربی به معنی گمان باشد که در برابر یقین است و به زبان زند و پا زند هم به این معنی است) گمان، شک کردن گمان کردن ‎ موی برداشتن در استخوان، نیزه زدن، لنگیدن ‎ گمان مقابل یقین جمع: شکوک، تردید کردن در تکلیف شرع مانند تردید در رکعات نماز. یابه شک افتادن (در افتادن) . شک کردن ارتیاب.


گمان

احتمال، شک، شبهه، رای، اندیشه، حدس

فرهنگ عمید

شک

گمان بردن در امری،
[مقابلِ یقین] گمان،
شکاف و ترکیدگی کوچک در استخوان،
* شک کردن (به شک افتادن): (مصدر لازم) در امری شبهه و تردید پیدا کردن،


گمان

ظن،
حدس،
خیال، وهم،
رٲی، اندیشه،
فرض،
* گمان بردن: (مصدر لازم)
ظن بردن،
تصور کردن، انگاشتن،
* گمان داشتن: (مصدر لازم)
ظن داشتن، شک داشتن،
نگران بودن،
انتظار داشتن،
* گمان کردن: (مصدر لازم)
تصور کردن، پنداشتن،
شک کردن،

لغت نامه دهخدا

شک

شک. [ش َ] (اِ) (مأخوذ از زند و پازند) گمان و ظن و شبهه. (از برهان) (ناظم الاطباء).

شک. [ش َک ک / ش َ] (از ع، اِمص، اِ) خلاف یقین. ج، شُکوک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). ریب. گمان. (دهار). مرادف شبهه. ج، شکوک. و با لفظ افتادن و آوردن مستعمل. (آنندراج). در عربی به معنی گمان باشد که در برابر یقین است، و به زبان زند و پازند هم به این معنی است. (برهان). || گمان و ظن و عدم تعین و شبهه وتردید. (ناظم الاطباء). خلاف یقین. (مهذب الاسماء). تساوی طرفین علم و جهل. ادراک نسبت بدون ترجیح یکی از طرفین وجود و عدم آن. تردید. گمان. دودلی. ریب. ریبه. ارتیاب. مریه. امتراء. ضد یقین. خلاف یقین. و آن درفارسی معمولاً مثل دیگر کلمات مشددالاَّخر بدون تشدید کاف استعمال شود مگر در مقام اضافه و عطف. (از یادداشت مؤلف). شک سبب ریب است، گویی کسی در چیزی اول شک میکند و بعد شک او در ریب قرار میگیرد، پس شک مبداءریب است چنانکه علم مبداء یقین است و از اینروست که گویند «شک مریب » و نمیگویند: «ریب مشک » و نیز گویند«رابنی امر کذا» و نمیگویند «شککنی ». (از اقرب الموارد). لحیص. ریب. لُبْسه. (منتهی الارب):
رزبان گفت که این لعبتکان بی گنهند
هیچ شک نیست که آبست ز خورشید و مهند.
منوچهری.
داند هر آنکه بازشناسد کم از یقین
کاندر بزرگواری تو نیست هیچ شک.
سوزنی (از جهانگیری).
یقین من تو شناسی ز شک مختصران
که علم توست شناسای ربنا ارنا.
خاقانی.
«لا» زآن شد اژدهای دوسر تا فروخورد
هر شرک و شک که در ره «الا» شود عیان.
خاقانی.
گر وقت آمد به یک عنایت
این جامه ٔ من ز شک بپرداز.
عطار.
شک نیست که بوستان بخندد
هرگه که بگرید ابر آذار.
سعدی.
- به شک افتادن، ارتیاب. تردید نمودن. (یادداشت مؤلف).
- به شک انداختن، دچار تردید و دودلی کردن.
- به شک شدن، امتراء. (مهذب الاسماء).
- بی شک، بدون تردید. بدون شک. بطور قطع و یقین. یقیناً:
حور بهشتی گرش ببیند بی شک
حفره زند تا زمین بیارد آهون.
رودکی.
هر کس به شبی صد ره عمرش نه همی خواهد
بی شک به برایزد باشَدْش گرفتاری.
منوچهری.
هر آنک بزاید بی شک بمیرد. (از قابوسنامه).
یوز و باز سخن و نکته م را بی شک
دل دانای سخن پیشه شکارستی.
ناصرخسرو.
او را اگر شناخته ای بی شک
دانسته ای ز مولا مولا را.
ناصرخسرو.
گل نخواهد چید بی شک باغبان
ور بچیند خود فروریزد ز بار.
سعدی.
عمر سعدی گر سر آید در حدیث عشق شاید
کاو نخواهد ماند بی شک وین بماند یادگاری.
سعدی.
من فتنه ٔ زمانم وآن دوستان که داری
بی شک نگاه دارند از فتنه ٔ زمانت.
سعدی.
چو بی شک نوشته ست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک.
(بوستان).
خر که کمتر نهند بر وی بار
بی شک آسوده تر کند رفتار.
(گلستان).
و رجوع به ماده ٔ بی شک شود.
- در شک افتادن، استرابه. (یادداشت مؤلف).
- در شک افکندن، ارابه. (یادداشت مؤلف).
- در شک انداختن،به شک انداختن. دچار شک و دودلی ساختن. (یادداشت مؤلف).
- شک آوردن، تردید کردن. شک کردن. دودلی نمودن:... پیروی کنم و سر نزنم و اخلاص ورزم و شک نیارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
- شک افتادن،شک و تردید پیش آمدن:
به میخوارگی تا نیفتد شکی
کدویش بود جزء لاینفکی.
ملاطغرا (از آنندراج).
- شک داشتن، مردد بودن. در شک بودن. دودل بودن: در این هیچ شک ندارم و ریب ندارم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315).
یکی اندر یکی را او ندارد هیچ یک یک شک
قدر را با قضا بندد قضا را با قدر دارد.
ناصرخسرو.
- شک و ریب، از اتباع:
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند.
حافظ.
|| (اصطلاح فقه) تجویز دو امر باشد که مزیتی برای هیچیک از دو طرف نباشد از جهت وجود دو امارت متساوی یا عدم امارت در هر دو یا جهتی دیگر، و شک نوعی از جهل است و اخص از جهل است که هر شکی جهل است بدون عکس. (از فرهنگ علوم تألیف سجادی). || شک اطلاق بر مطلق تردد هم شود. (از فرهنگ علوم سجادی). || شک اطلاق برمقابل علم هم شود. (از فرهنگ علوم سجادی). || شک بر دو اعتقاد که یکی مرجح باشد، بدون آنکه به سرحد علم برسد نیز گویند. در فقه از مسائل مختلف آید و شقوق و فروضی دارد. اغلب مورد توجه شکوک در نماز است... اگر شک در صحت عبادات حاصل شود بنا را بر صحت گذارند، اگر شک بعد از فراغ از فعلی باشد چنانکه بعد از ورود در ذکر رکوع شک کند که حمد و سوره را خوانده است یا نه، حمل بر صحت و انجام فعل کند، همین گونه است شک بعد از وقت که مثلاً در موقع نماز مغرب شک کند که آیا نماز عصر را خوانده است یا نه، بنابر صحت و انجام عمل گذارد. شک گاه در اصل نماز باشد و گاه در شرایط آن و گاه در اجزاء و رکعات آن، در صورتی که شک در اصل نماز باشد بعد از وقت حمل بر انجام فعل کند و اگر در اثناء فعل نماز باشد باید انجام دهد و شک در افعال نماز هم اگر قبل از شروع باشد باید انجام دهد چنانکه شک در رکوع کند و حال آنکه ایستاده باشد یا شک در سجده کند و حال آنکه داخل در قیام یا تشهد باشد و اگر بعد از شروع در فعل دیگر باشد باید بنا را بر صحت گذارد. (از فرهنگ علوم تألیف سجادی). || رسوایی. (ناظم الاطباء). || کفتگی است خرد در استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || دارویی است که موش را میکشد و از معدن فضه ٔ خراسان حاصل شود و آن دو نوع است سپید و زرد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). سم الفار. (ناظم الاطباء). و رجوع به شُک شود. || زرنیخ. (ناظم الاطباء).


گمان

گمان. [گ ُ / گ َ] (اِ) در اوستائی ظاهراً ویمانه (گمان). قیاس با اوستایی ویمنوهیه شود. پهلوی گومان، کردی و افغانی عاریتی و دخیلی گومان، بلوچی گوان و پارسی باستان ویمانه. ظن. وهم. احتمال. شک. شبهه. رای. اندیشه. فرض. تصور. (ازحاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). ظن و حدس و فکری که از روی یقین نباشد و با لفظ بردن و بستن و داشتن و افتادن مستعمل است. (آنندراج). شک. (غیاث) (دانشنامه ٔ علایی). ضد یقین. (فرهنگ رشیدی). ظن. (زمخشری). وهم. (منتهی الارب) (دهار). مخیله. (دهار). حدس. ریب. ریبه. تخمین: هوء؛ گمان بردن به کسی نیکی یا بدی. زَغلَمه.غیب. خیله. نخاله: مخیله، گمان بردن چیزی را. خال. خیلان، گمان بردن چیزی را. (منتهی الارب):
که شاه جهان از گمان برتر است
چو بر تارک مشتری افسر است
فردوسی.
چنان بد که در کوه چین آن زمان
دد و دام بودی فزون از گمان.
فردوسی.
از دل خویش باری آگاهم
وز دل خویش نیستم به گمان.
فرخی.
گفتم زمانه شاه گزیند بر او دگر
گفتا گزید هیچ کسی بر یقین گمان.
فرخی.
گر یقین هرگز ندیدی از گمان آویخته
اینک آن فربه سرونش وآنک آن لاغر میان.
عنصری.
کرا در جهان خوی زشت ار نکوست
به هر کس گمان آن برد کاندر اوست.
اسدی.
به گیتی درون جانور گونه گون
پسند از گمان وز شمردن فزون.
اسدی.
آن کو به عقل جور و جفا جوید و بلا
بیشک درین عطاش گمان خطا شده ست.
ناصرخسرو.
اگر سوی تو بودی اختیارت
نگشتی هرگز این اندر گمانت.
ناصرخسرو.
بمجرد گمان... نزدیکان خود را مهجور گردانیدن... تیشه بر پای خود زدن است. (کلیله و دمنه). گمان نمیباشد که شتربه خیانتها اندیشد. (کلیله و دمنه).
به گمان یوسفیت گمشده بود
یوسفت گرگ شد گمان برگیر.
خاقانی.
گیتی که اولش عدم و آخرش فناست
در حق وی گمان ثبات و بقا خطاست.
ظهیرالدین فاریابی.
گفتم در چیزی که آدمی به گمان باشد باز بی گمان شود به اسباب و استدلال آنرا یقین گویند از بهر این معنی است که اﷲ را یقین نگویند که او منزه است از گمان. یقین آن است که معنی بی گمان بر در دل ایستاده باشد. (کتاب المعارف بهأولد).
چون در رهت یقین و گمانی همی رود
ای برتر از یقین و گمان از که جویمت.
عطار.
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز آنچه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم.
سعدی (گلستان).
ای اهل هنر قصّه همین است که گفتم
هان تا نفروشید یقینی به گمانی.
ابن یمین.
|| خواب و خیال:
بسان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده ست هرگز گمان را.
ناصرخسرو.
- با گمان افتادن، به گمان افتادن. دچار تردید شدن:
از خیال آمدن و رفتنش اندر دل و چشم
با گمان افتم اگر خود بیقین میگذرد.
سعدی (طیبات).
- بدگمان، بداندیش. بدسگال. آنکه همیشه کارهای بد بیندیشد:
شده تخمه ویران و ایران همان
برآمد همه کامه ٔ بدگمان.
فردوسی.
بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل.
اسدی.
اگر بر پری چون ملک ز آسمان
به دامن درآویزدت بدگمان.
سعدی.
- || مأیوس. نگران:
بسختی در آخر مشو بدگمان
که فرخ تر آید زمان تا زمان.
نظامی.
- بی گمان، بی شک. بدون تردید:
ترا جنگ با آشتی گر یکی است
خرد بی گمان نزد تو اندکی است.
فردوسی.
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بی گمان.
فردوسی.
گرچه موش از آسیا بسیار دارد فایده
بی گمان روزی فروکوبد سرش خوش آسیا.
ناصرخسرو.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
رزق اگرچند بی گمان برسد
شرط عقل است جستن از درها.
سعدی.
وگربا پدر جنگ جوید کسی
پدر بی گمان خشم گیرد بسی.
سعدی (بوستان).
- بی گمان بودن، یقین داشتن:
چون نباشد بنای خانه درست
بی گمانم که زیر رشت آید.
فرالاوی.
- در گمان افتادن، به شک افتادن. دچار تردید شدن:
عجب دارم ز بخت خویش و هر دم در گمان افتم
که مستم یا بخوابم یا جمال یار می بینم.
سعدی (غزلیات).
- در گمان افکندن، بشک انداختن. دچار تحیر کردن. سرگردان ساختن:
هر یکی نادیده از رویت نشانی میدهد
پرده بردار ای که خلقی در گمان افکنده ای.
سعدی (طیبات).
- در گمان شدن، در گمان افتادن. بشک افتادن. دچار تردید شدن. نگران شدن:
کز این مرد چینی چیره زبان
فتادستم از دین خود در گمان.
فردوسی.
بمردی نباید شدن درگمان
که بر ما دراز است دست زنان.
فردوسی.
- در گمان ماندن، مشکوک ماندن. به شک افتادن:
هر آنکه روی توبیند برابر خورشید
میان صورت و خورشید در گمان ماند.
سعدی.
- سخت گمان، دیرباور. آنکه بزودی به چیزی یقین نکند:
ای سخت گمان سست پیمان
این بود وفای عهد اصحاب ؟
سعدی.
- گمان افتادن، به فکر رسیدن. به خیال رسیدن. باور کردن:
گمان افتاد هر کس را که شیرین
ز بهر مرگ خسرو نیست غمگین.
نظامی.
- امثال:
به هر کجا که درآمد یقین گمان برخاست.
سر بی علم بدگمان باشد.
اوحدی.
گمانها همه راست بشمر ز دور.
نتوان داد یقینی به گمانی.
فرخی.
هوشیار بدگمان است.
یقین را به گمان نفروشند.

عربی به فارسی

شک

شک , تردید , شبهه , گمان , دودلی , نامعلومی , شک داشتن , تردید کردن , بدگمانی , سوء ظن , مظنون بودن

فارسی به عربی

شک

شک

گویش مازندرانی

گمان

گمان

معادل ابجد

شک و گمان

437

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری